سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول - پاتوق عشق
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول - پاتوق عشق
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاتوق عشق

 

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی،

 پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ... هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یک روز دانایی به همه

 گفت: "هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید."
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خانه هایشان بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایقکاری و اصلاح پاروها منتظر روز حادثه شدند

همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدری خراب شد که همه بسرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان

جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات

 جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر

قایقش شود. «عشق» به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانها و «وحشت» زندانی شده سپرد. آنها همگی

 سوار شدند و دیگر جایی برای عشق نماند. قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره لحظه به لحظه بیشتر

زیر آب می رفت و «عشق» تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا «ترس» جزیره را ترک کرده بود

 اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی

 قایق دوستش «ثروتمندی» را دید و گفت: "«ثروتمندی» عزیز به من کمک کن."


«ثروتمندی» گفت: "متاسفم، قایقم پر از پول و شمش طلاست و جایی برای تو نیست."


«عشق» رو به سوی «غرور» کرد و گفت: "مرا نجات می دهی؟"


«غرور» پاسخ داد: "هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی."


«عشق» رو به سوی غم کرد و گفت: "ای دوست عزیز مرا نجات بده."


اما «غم» گفت: "متاسفم دوست خوبم، من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم."


در این بین «خوشگذرانی» و «بیکاری» از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست! از دور

«شهوت» را دید و به او گفت: "آیا به من کمک می کنی؟"


«شهوت پاسخ داد: "البته که نه! ..... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری!...یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی؟ همه می گفتند تو از من برتری! از مرگت خوشحال خواهم شد!"


«عشق که نمی توانست «نا امید» باشد رو به سوی خداوند کرد و گفت: "خدایا مرا نجات بده." ناگهان صدایی از

 دور به گوشش رسید که فریاد می زد: "نگران نباش، تو را نجات خواهم داد." عشق بقدری آب خورده بود که

نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، با تعجب خود را در قایق «دانایی»

یافت. آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می

آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند. «عشق برخاست. به «دانایی» سلام کرد و از او تشکر نمود.


«دانایی» پاسخ سلامش را داد و گفت: "من «شجاعتش» را نداشتم که به نجات تو بیایم.«شجاعت» هم که قایقش

دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند.تعجب می کنم تو بدون من و «شجاعت» چطور به

نجات «وحشت» و حیوانات رفتی؟ همیشه می دانستم در تو نیرویی هست که در هیچکدام از ما نیست. تو لایق

فرماندهی همه احساسها هستی. «عشق» تشکر کرد و گفت: "باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم

ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟" «دانایی» گفت: "او زمان بود.


عشق» با تعجب گفت: "«زمان»؟"


«دانایی» لبخندی زد و پاسخ داد: "بله، «زمان»، چون این فقط «زمان» است که می تواند بزرگی و ارزش «عشق» را درک کند!!!!


نوشته شده در  سه شنبه 86/9/20ساعت  11:1 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

قلب تو قلب یه سنگِ
قلب من قلب یه شیشه
حرفای تو مثل یه بادِ
گفته ی من سکوت و خوابِ
عشق تو عشق سراب
عشق من رویای وصال
راه تو همش گلایه
برای من راهی جزء سکوت نمونده
نگاه تو غروب خاک
نگاه من آغاز راه
دل تو ...
دل من پراز نیاز
رویای تو، تو خواب
رویای من سراب،خراب
راه من تو جدا
شب تو پراز ستاره
شب من بی فروغ

نوشته شده در  پنج شنبه 86/9/15ساعت  10:37 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

اگر کلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست

اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلبهاست

اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست

اگر کلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست

اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست

پس با تمام وجود فریاد میزنم

                            دوستت دارم


نوشته شده در  پنج شنبه 86/9/15ساعت  10:35 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

 

می خوام برم ... می خوام برم

من دیگه طاقت ندارم

خورشید و با خود می برم

ستاره ها پشت سرم

ابر مسافرم میاد و همه می شن همسفرم

می خوام برم ... می خوام برم

من دیگه طاقت ندارم

مثل پرنده از قفس

به سوی تو پر می زنم

از این همه قشنگیها به آسونی دل می کنم

بخاطر تو بود که موندم و خوندم

ولی بدونه تو

می خوام که از رفتن بخونم

می خوام برم ... می خوام برم

من دیگه طاقت ندارم

موندن هرگز... خدا حافظ

  **** دیگه طاقت ندارم ****


نوشته شده در  یکشنبه 86/9/11ساعت  10:43 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

 

زندگی به من آموخت چگونه اشک بر یزم  ... 
اما اشک به من نیاموخت چگونه زندگی کنم ...
زندگی به من آموخت درد و رنج چیست  ... 
ولی به من نیاموخت چگونه تحملش کنم ...
زندگی به من آموخت بی صدا گر یستن را ...
پس تا  هست زندگی باید کرد ...
تا عشق هست  ...  عاشقی باید کرد
تا دوستی هست  ...  دوست باید داشت
تا دل هست  ...  باید باخت
تا اشک هست  ...  باید ر یخت
تا لب هست  ...  بوسه باید زد
تا بوسه هست  ...  باید زد 
تا معشوق هست  ...  عاشق باید بود 
تا شب هست  ...  بیدار باید بود 
تا هستی  ...  باید بود  ...  


نوشته شده در  یکشنبه 86/9/11ساعت  10:35 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

برای همه لحظات جادویی متشکرم !



متشکرم

برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.

برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.

برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.

برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.

برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.

برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.

برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.

برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.

برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.

برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم"

برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.

برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.

برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.

برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.

برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.

برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.



به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که :

لبخند من به تو یعنی " عاشقانه دوستت می دارم "

آغوش من همیشه برای تو باز است.

همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.

همیشه پشتیبانت هستم.

من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.

فقط کافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.

من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.

در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.

همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.

همین الان در فکر تو هستم.

تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.

من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.

هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.

من هنوز در چشمانت گم شده هستم.

تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری.
نوشته شده در  پنج شنبه 86/9/8ساعت  11:25 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

 

عشقولانه

 

عشقولانه

 

عشقولانه
نوشته شده در  سه شنبه 86/9/6ساعت  11:33 عصر  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

نامه عاشقانه یک پسر کوچلو به یک دختر
نوشته شده در  سه شنبه 86/9/6ساعت  11:9 عصر  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

اگه یه روز بغض گلوتو گرفت خبرم کن قول نمی دم بخندونمت ولی باهات گریه می کنم!

اگه یه روز خواستی بری حتما خبرم کن قول نمی دم که ازت بخوام وایسی اما می تونم باهات بیام !

اگه یه روز خواستی به حرف کسی گوش ندی خبرم کن قول می دم ساکت باشم!

اما اگه یه روز سراغم رو گرفتی و خبری نشد سریع به دیدنم بیا احتمالا به دیدنت احتیاج دارم!

واقعا به دیدنت احتیاج دارم


نوشته شده در  سه شنبه 86/9/6ساعت  10:40 صبح  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

yah00

طرح جدید


نوشته شده در  دوشنبه 86/9/5ساعت  6:22 عصر  توسط رسول 
  نظرات ديگران()

<      1   2   3   4      >
ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ
جز تو کسی رو ندارم ....
[عناوین آرشیوشده]